بنفشه(پست هشتاد و هفتم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 48
بازدید کل : 339646
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 3 مرداد 1391برچسب:, :: 1:38 :: نويسنده : mahtabi22

حرفهای بنفشه که تمام شد نفس عمیقی کشید و گفت:

-آخییییییش، همشو گفتم

روانشناس لبخند زد:

-آفرین به تو دختر گلم که همه شو به من گفتی، پس شما سیاوشو خیلی دوست داری؟ درسته؟

-آره، خیلی دوسش دارم، تازشم گفتم که دوست دارم باهاش عروسی کنم

-خوب دختر خوشگلم، شما که الان وقت عروسی کردنت نیست

بنفشه پشت پایش را خاراند و رو به روانشناس کرد:

-پس کی باید عروسی کنم؟

-دختر گلم، شما باید حالا حالاها درس بخونی، بعد بری دانشگاه، بعد بری سر کار، تازه اون موقع به فکر عروسی باشی

-ولی من می خوام دو سال دیگه با سیاوش عروسی کنم

-سیاوش خودش گفت که می خواد دو سال دیگه با تو عروسی کنه خوشگل من؟

بنفشه به طور ناگهانی پرسید:

-خانم مشاور من خوشگلم؟ آخه شما هی به من می گی خوشگلم

-آره عزیزم، شما قشنگی

بنفشه کف زد:

-هیه، چقدر خوشحال شدم

-خوب، عزیز دلم نگفتی به من، سیاوش خودش گفت دو سال دیگه با شما عروسی می کنه؟

بنفشه مکث کرد:

-سیاوش بگه؟ نه سیاوش به من چیزی نگفت

-خوب، پس شما چرا می گی دو سال دیگه می خوای با سیاوش عروسی کنی؟

-خوب پس کی باهاش عروسی کنم

-دخترم شما خیلی وقت داری برای عروسی کردن، الان باید فقط به فکر درس خوندن باشی، مگه تو درسو مدرسه رو دوست نداری؟

بنفشه با خودش فکر کرد که درس و مدرسه را دوست دارد،

خیلی هم دوست دارد،

کلاسش، نیمکتش، سمیرا، معلمهایش، خانم عمیدی و حتی خانم شفیقی،

همه و همه را دوست دارد....

-چرا، من خیلی دوست دارم برم مدرسه

-خوب دختر گلم می دونی اگه بخوای زود عروسی کنی، دیگه اجازه نداری بری مدرسه؟

-راس می گی؟

-آره خانمی، اگه عروسی کنی باید بشینی تو خونه، تو که اینقدر مدرسه رو دوست داری بعدش می خوای چی کار کنی؟ توی خونه بشینی تا دوستات درس بخونین از تو جلو بیوفتن؟

بنفشه سرش را خاراند و چند لحظه به روانشناس خیره شد و دوباره به طور ناگهانی پرسید:

-اصلا خودت عروسی کردی؟

روانشناس باز هم سعی کرد نخندد، این بنفشه، عجب دخترک سرتق با نمکی بود:

-نه دخترم، من هنوز عروسی نکردم

بنفشه جلوی دهانش را گرفت و ریز ریز خندید:

-یه چیزی بگم؟

-آره عزیزم، بگو

-من با یه دختره دوست بودم اسمش نیوشا بود، الان دیگه دوستم نیست، از مدرسه اخراج شده، آخه کارای بد می کرد، اون به من گفت دخترایی که خیلی بزرگن مثه تو بعد عروسی نمی کنن، بهشون می گن دختر ترشیده، هه هه هه هه هه

روانشناس خودش هم به خنده افتاده بود،

پس او ترشیده شده بود و خودش خبر نداشت؟

حرف را راست را باید از دهان بچه شنید دیگر....

نباید؟

روانشناس با خنده گفت:

-دخترم، ببین من این همه سن دارم هنوز عروسی نکردم، پس چطور تو که اینقدر از من کوچیکتری می خوای دو سال دیگه عروسی کنی؟ تازه از درست هم بیوفتی، بعدشم سیاوش هم اصلا تا حالا حرف عروسی رو بهت نزده

بنفشه اینبار با گیجی به روانشناس نگاه می کرد.

انگار روانشناس راست می گفت. سیاوش درباره ی عروسی کردن، به او چیزی نگفته بود، او خودش به فکر عروسی بود.

خوب اگر عروسی می کرد دیگر نمی توانست به مدرسه برود، اما او مدرسه را دوست داشت .

او در درس جغرافی نمره ی ده و نیم  گرفته بود، سمیرا هم به او قول داده بود که در درس ریاضی به او کمک کند.

بنفشه دمغ شد.

پس عروسی بی عروسی؟

واقعا عروسی بی عروسی؟

ذهنش جرقه زد،

نخیر، هنوز می توانست امیدوار باشد...

با موذیگری به روانشناس نگاه کرد و گفت:

-خوب من صبر می کنم وقتی اندازه ی تو شدم با سیاوش عروسی می کنم، هییییییییییه

و "هیه" را از ته دل گفت و باعث شد روانشناس برای کنترل کردن خنده اش، سرش را پایین بیاندازد.

روانشناس چند لحظه سکوت کرد و بنفشه با لبخند پت و پهنی گفت:

-حالا می تونم باهاش عروسی کنم؟

روانشناس با مهربانی به بنفشه ی معصوم نگاه کرد:

-نه دختر گلم نمی تونی، اون موقع که شما هم سن من بشی، سیاوش دیگه خیلی پیر شده، مگه یادت رفته که چند دقیقه پیش به من گفتی اول اولها به سیاوش می گفتی پیر؟ خوب پونزده سال دیگه که شما هم سن من بشی، سیاوش دیگه میشه پیرمرد. بعد اون وقت شما می خوای با یه پیرمرد عروسی کنی گل من؟

بنفشه اینبار مات و مبهوت به رواننشاس نگاه می کرد.

انگار حرفهایش درست بود.

واقعا سیاوش پیرمرد می شد؟

چقدر بد...

واقعا چقدر بد....

..............

بنفشه با لبهای آویزان به روانشناس چشم دوخت و گفت:

-ولی من سیاوشو دوست دارم، اصلا اونم منو دوست داره، خودش به من گفته دوسم داره، آره خودش گفته

و همزمان چشم ها و لبهایش را به معنای "دلت بسوزه" به یک طرف، حرکت داد.

روانشناس خنده اش را پشت لبخندی پنهان کرد و گفت:

-آره دختر خوشگلم، سیاوش هم گفته که دوست داره، ولی دختر گلم تا حالا ازش پرسیدی که او تورو چه جوری دوست داره؟

بنفشه گیج شده بود:

-یعنی چی؟

-یعنی اصلا سیاوش اوجوری دوست داره که بخواد باهات عروسی کنه؟ شاید سیاوش تورو مثه دختر خودش دوست داشته باشه گلم

-نخیرم سیاوش اصلا دختر نداره، دیدی دروغ گفتی

-می دونم عزیزم، منظورم اینه که سیاوش دوست داره تو براش مثه دخترش باشی، نه اینکه بخواد باهات عروسی کنه

بنفشه دوباره قیافه اش آویزان شد. روانشناس دلش به حال این دخترک سوخت. چقدر برای آینده اش با سیاوش، نقشه های کودکانه ریخته بود،

روانشناس سعی کرد دلش را به دست بیاورد:

-دختر من، شما باید حالا حالاها درس بخونی، بزرگتر از این بشی تا با یه آقا پسر خوب و مهربون عروسی کنی

بنفشه بغض کرد:

-نمی خوام، من سیاوشو دوست دارم

روانشناس سعی کرد با بنفشه بحث نکند:

-دختر گلم برو خونه خوب رو حرفای من فکر کن، هر جا دیدی حرفهام درست نبود بیا به من بگو قشنگم، باشه؟ الان نمی خوام هیچ چی بگی، باشه عزیزم؟

بنفشه بدون اینکه چیزی بگوید، از روی مبل بلند شد و به سمت در اطاق رفت، یک لحظه چرخید و به میز روانشناس نگاه کرد، یکباره به سمت میز دوید و با لجبازی گفت:

-اصلا یه سنگ دیگه هم می خوام

و دستش را درون ظرف سنگها فرو برد و سنگ دیگری را برداشت و دوباره به سمت در دوید و از اطاق خارج شد.

.............

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: